609
توی جعبهٔ اسباببازیشان که با روبان و مهره و پوشال پر شده بود و نفسنفس میزدند تا از پله بالا بیاورندش، چندتا جوجهٔ رنگی بود.
توی جعبهٔ اسباببازیشان که با روبان و مهره و پوشال پر شده بود و نفسنفس میزدند تا از پله بالا بیاورندش، چندتا جوجهٔ رنگی بود.
گاهی خودم را گیر میاندازم وقتی چکمهات را پوشیدهام و قیچی باغبانیات را دستمال میکشم و همانطور که پیچ رادیوی جیبیات را میچرخانم، گریه میکنم؛ تو برایم تعریف کن؛ چیزی از من همراهت بردهای؟ گاهی خودت را گیر میاندازی وقتی به من فکر میکنی؟
تکههایی از من برایت پر میکشند که قبلترها حتی نمیدانستم وجود دارند.
گفتم: «حالش خیلی بهتره ولی حتی موقعی که غرق خوابه، انگشتاش تکون میخورن. انگار دارن پیانو میزنن.» دکتر گفت: «شاید انگشتاش از خودش حافظهٔ قویتری دارن؛ بیقرار یه چیزی یا یه کسیان و از دلتنگیه که خوابشون نمیبره.» بعد چشمک زد و رفت.
طوری گفت «خدای من بزرگه» و صورتش را به طرف آسمان چرخاند، که دلم خواست به روزهایی که خیال بزرگیاش توی قلب من هم بود، برگردم.
دلم میخواست دستش را ببوسم اما به نظرم آمد لبهام به اندازهٔ کافی پاک نیستند.
با زیرپیراهن سفید و کلاه حصیری بلندبلند میخندیدی و آنقدر واقعی کنارم قدم میزدی که تمام صبح بعدش، خوشاخلاق و دلگرم بودم.
به رازهایی فکر میکنم که به تو نگفتهام و دوست ندارم قبل از مرگم بدانیشان؛ به شرمی که در استخوانهایم میپیچد وقتی کنار سنگ قبرم مینشینی و یکییکی مرورشان میکنی.
انگار کسی شیشهٔ عطرت را خالی کرده باشد روی فرشها و پردهها و سرامیکها.
دلم میخواست همهٔ قلبها و بغلها و عیدیهای واقعی بیرون اتاق را یکجا با نصفِ نصف بغل قلابیات عوض کنم. برای همین عکست را به قلبم چسباندم و توی تاریکی اتاق غیب شدم.
دو تا پیکان قراضهٔ مثل هم بود، با رانندهها و سرنشینها و نوارکاستها و خوردنیهای مثل هم؛ اما همیشه به نظرمان میآمد به آدمهای ماشینی که ما تویش نیستیم، بیشتر خوش میگذرد.
دعوایم کرد. توی آشپزخانه سنگر گرفتم و کیک خرمالو با روکش پنیر پختم. کوتاه آمد.
وقتی بغلم کردی، همهچیز بلافاصله به روزهایی برگشت که امیدوار و مؤمن و سرسخت بودم.
چاییاش تلخ و گس است، شلهزرد را با شکر خیلی کم میپزد، یکسوم ظرف سبزی را ریحان میچیند و خرما را شکل قلب توی بشقاب درمیآورد. زولبیا را هم که بیشتر از بامیه دوست دارد. چطور میتوانم ایمان نیاورم؟
«خدا خیلی بزرگه» و «باید ببینیم اندازهٔ خودمون چیکار میتونیم بکنیم» واکنش کلی آدمهای خانهٔ ماست به قحطی بزرگی که بقیه دربارهاش حرف میزنند. سادهلوحی توی خونمان است؟ بله، به احتمال قوی.
بین آنهمه چیز که میشد بردارم و فرار کنم، قاب عکس بابا را بغل گرفته بودم و پابرهنه بهسمت کوه میدویدم. خانه آتش گرفته بود.
هنوز هم وقتهایی که به تو فکر میکنم، از هیچی نمیترسم. «فقط» وقتهایی که به تو فکر میکنم.
چقدر سختم است و کمت میآورم و روی عکست که دست میکشم، دلتنگیام هزار برابر میشود و چقدر توی پوست آدم دیگری فرو رفتهام و اصلاً به قیافهام این قرتیبازیها نمیآید.
خودت را میاندازی وسط فکرهای خیلی مهمم. نمیگذاری فاصله بگیرم، نقشه بکشم، فرار کنم. شبیه یک تکه ابر بالای سرم زندگی میکنی.
باید آن عکسش را که بیشتر خندیده است بکارم وسط گلدان و صبر کنم تا کمکم سبز شود توی اتاق.
«برای نور چشمم، خواهرم که بیشتر از هرکسی شبیه باباست» را نوشته است روی جعبهٔ کادو. دلم نمیآید بسته را باز کنم. همانطور مجلسی گذاشتهامش جلوی چشم، راه افتادهام توی خانه، به خودم پزش را میدهم.