609

توی جعبهٔ اسباب‌بازی‌شان که با روبان و مهره و پوشال پر شده بود و نفس‌نفس می‌زدند تا از پله بالا بیاورندش، چندتا جوجهٔ رنگی بود.

603

گاهی خودم را گیر می‌اندازم وقتی چکمه‌‌ات را پوشیده‌ام و قیچی باغبانی‌ات را دستمال می‌کشم و همان‌طور که پیچ رادیوی جیبی‌ات را می‌چرخانم، گریه می‌کنم؛ تو برایم تعریف کن؛ چیزی از من همراهت برده‌ای؟ گاهی خودت را گیر می‌اندازی وقتی به من فکر می‌کنی؟

592

اخمش، گلوله بود.

569

تکه‌هایی از من برایت پر می‌کشند که قبل‌ترها حتی نمی‌دانستم وجود دارند.

565

گفتم: «حالش خیلی بهتره ولی حتی موقعی که غرق خوابه، انگشتاش تکون می‌خورن. انگار دارن پیانو می‌زنن.» دکتر گفت: «شاید انگشتاش از خودش حافظهٔ قوی‌تری دارن؛ بی‌قرار یه‌ چیزی یا یه کسی‌ان و از دلتنگیه که خوابشون نمی‌بره.» بعد چشمک زد و رفت.

555

طوری گفت «خدای من بزرگه» و صورتش را به طرف آسمان چرخاند، که دلم خواست به روزهایی که خیال بزرگی‌اش توی قلب من هم بود، برگردم.

544

دلم می‌‌خواست دستش را ببوسم اما به نظرم آمد لب‌هام به اندازهٔ کافی پاک نیستند.

543

با زیرپیراهن سفید و کلاه حصیری‌ بلندبلند می‌خندیدی و آن‌قدر واقعی کنارم قدم می‌زدی که تمام صبح بعدش، خوش‌اخلاق و دلگرم بودم.

537

به رازهایی فکر می‌کنم که به تو نگفته‌ام و دوست ندارم قبل از مرگم بدانی‌شان؛ به شرمی که در استخوان‌هایم می‌پیچد وقتی کنار سنگ قبرم می‌نشینی و یکی‌یکی مرورشان می‌کنی.

526

انگار کسی شیشهٔ عطرت را خالی کرده باشد روی فرش‌ها و پرده‌ها و سرامیک‌ها.

505

دلم می‌خواست همهٔ قلب‌ها و بغل‌ها و عیدی‌های واقعی بیرون اتاق را یک‌‌جا با نصفِ نصف بغل قلابی‌ات عوض کنم. برای همین عکست را به قلبم چسباندم و توی تاریکی اتاق غیب شدم.

494

زیر سایه‌ات چقدر امن و بلند بود. 

483

جای بوسه‌ات روی پیشانی‌ام تیر می‌کشد.

480

دو تا پیکان قراضهٔ مثل هم بود، با راننده‌ها و سرنشین‌ها و نوارکاست‌ها و خوردنی‌های مثل هم؛ اما همیشه به نظرمان می‌آمد به آدم‌های ماشینی که ما تویش نیستیم، بیشتر خوش می‌گذرد.

475

معمولاً حق با کرهٔ بادام‌ زمینی است.

472

هنوز اسمت با یک نقطه قبلش، اولین شمارهٔ توی گوشی‌ام است.

468

دلتنگی از مغز استخوانش رد شده است. 

464

دعوایم کرد. توی آشپزخانه سنگر گرفتم و کیک خرمالو با روکش پنیر پختم. کوتاه آمد.

449

وقتی بغلم کردی، همه‌چیز بلافاصله به روزهایی برگشت که امیدوار و مؤمن و سرسخت بودم.

419

چایی‌اش تلخ و گس است، شله‌زرد را با شکر خیلی کم می‌پزد، یک‌سوم ظرف سبزی را ریحان می‌چیند و خرما را شکل قلب توی بشقاب درمی‌آورد. زولبیا را هم که بیشتر از بامیه دوست دارد. چطور می‌توانم ایمان نیاورم؟

418

جای خالی‌ات رسیده است به نفت.

411

زبانم را می‌فهمید. حتی وقتی حرف نمی‌زدم.

407

«خدا خیلی بزرگه» و «باید ببینیم اندازهٔ خودمون چی‌کار می‌تونیم بکنیم» واکنش کلی آدم‌های خانهٔ ماست به قحطی بزرگی که بقیه درباره‌اش حرف می‌زنند. ساده‌لوحی توی خون‌مان است؟ بله، به احتمال قوی.

405

بین آن‌همه چیز که می‌‌شد بردارم و فرار کنم، قاب عکس بابا را بغل گرفته بودم و پابرهنه به‌سمت کوه می‌دویدم. خانه آتش گرفته بود.

400

هنوز هم وقت‌هایی که به تو فکر می‌کنم، از هیچی نمی‌ترسم. «فقط» وقت‌هایی که به تو فکر می‌کنم.

374

چقدر سختم است و کمت می‌آورم و روی عکست که دست می‌کشم، دل‌تنگی‌ام هزار برابر می‌شود و چقدر توی پوست آدم دیگری فرو رفته‌ام و اصلاً به قیافه‌ام این قرتی‌بازی‌ها نمی‌آید.

363

خودت را می‌اندازی وسط فکرهای خیلی مهمم. نمی‌گذاری فاصله بگیرم، نقشه بکشم، فرار کنم. شبیه یک تکه ابر بالای سرم زندگی می‌کنی.

361

باید آن عکسش را که بیشتر خندیده است بکارم وسط گلدان و صبر کنم تا کم‌کم سبز شود توی اتاق.

357

«برای نور چشمم، خواهرم که بیشتر از هرکسی شبیه باباست» را نوشته است روی جعبهٔ کادو. دلم نمی‌آید بسته را باز کنم. همان‌طور مجلسی گذاشته‌امش جلوی چشم، راه افتاده‌ام توی خانه، به خودم پزش را می‌دهم.

347

«همش کشکه، همش دوغه، غم و غصه دروغه. می‌خندن همه قاه‌قاه، چه‌قد خوبه خدایا» موضوع ایمیلش است. یک نقاشی خوشحال از جانوری شبیه قورباغه با چشم‌های مهربان و قلنبه را هم ضمیمه کرده است. دختر خواهرم، سیزده ساله.