501
از نیمخطهای عمیق و خونی گوشهٔ چشمش خجالت میکشم.
هشتتا یادداشت توی صندوق انتقاد و پیشنهاد پیدا کردهام که پیچیدهترینشان «با دکمهٔ اینتر مهربانتر باش» است.
گفته بودم: «اگه ماهی و میگو جزء گیاها بودن، لابد گیاهخوار میشدم.» با تعجب پرسیده بود: «مگه گیاه نیستن؟»
یا مهماند یا قرار است بعداً مهم بشوند یا احتمالاً آرزویش را دارند. پیدا کردن آدمی که جزء این سهتا دسته نباشد و برنامه هم نداشته باشد دستهاش را عوض کند، کار سختی شده است.
تا وقتی مطمئن نشده بودم مگس روی میز همان مگس چند دقیقهٔ پیش است که آن برنامه را پیاده کرده بود، میتوانستم با طبیعت موضوع کنار بیایم. حالا ولی نسبت به موجودیتش موضع دارم و گزینهٔ مناسبی برای تعیین سرنوشتش نیستم. میروم خودم را مشغول کاری کنم تا بعدیها تکلیفش را مشخص کنند.
خودچیزپنداری راهحل زیاد جدیدی نیست. فکر میکنم دایناسورها همینجوری بود که منقرض شدند.
کاسهلیسان و دستبوسان از قصه خارج میشد که تصویر چریک محبوبش از وسطهای متن بیرون زد و مثل دم خروس قسم عباسش را ماستمالی کرد.
بین آنهایی که دور میز نشسته بودند و داشتند خیلی متمدن ثابت میکردند خدا وجود ندارد و به خاطر اینکه صورتم موقع حرف زدنشان حالت خاصی نداشت، احتمالاً با عکسالعملهای بعدیام هم مخالفت میکردند، نوعی دیکتاتوری منحصربهفرد بود که آدم را از اینکه پیششان نباشد منصرف میکرد. میز به شکل معنیداری گرد بود و پایههایش با کفشهای چرمی گرانقیمت تماس میگرفتند و من داشتم چایی دومم را میخوردم و شکلات تلخ را از توی ظرف روبهرویم به ظرف کناری منتقل میکردم و دلم دستبند چوبی خانم شیکپوش طرف شرقی میز را میخواست.