496
رابطهام با چایی آنقدر مخصوص و پیچیده است که گاهی میترسم دربارهاش حرف بزنم و لذتش از چنگم دربیاید.
رابطهام با چایی آنقدر مخصوص و پیچیده است که گاهی میترسم دربارهاش حرف بزنم و لذتش از چنگم دربیاید.
چاییاش تلخ و گس است، شلهزرد را با شکر خیلی کم میپزد، یکسوم ظرف سبزی را ریحان میچیند و خرما را شکل قلب توی بشقاب درمیآورد. زولبیا را هم که بیشتر از بامیه دوست دارد. چطور میتوانم ایمان نیاورم؟
رفته بودم سالن کناری چایی بخرم. کمتر از دو دقیقهٔ بعد هم برگشتم ولی کولهپشتیام سر جایش نبود. چندتا کتاب تویش داشتم و ژاکت و عینک و ظرف آب. توی جیب کوچکش هم مسواک و مهر و نصف بسته چوبشور کنجدی. کاش لااقل عینکم به صورتش بیاید.
با اينکه معمولاً رفتار ملايمی دارم، گاهی به جملهٔ «چايی با چی؟» واکنش تند نشان میدهم.
بیشتر آهنگهایی که مردم توی کافه با آن حس میگیرند، مزهٔ چاییام را خراب میکنند.
چایی برای بعضیها انتخاب اول است، برای بعضیهای دیگر یکی از انتخابهای اول. فرق هست بین این دو تا گروه.
بین آنهایی که دور میز نشسته بودند و داشتند خیلی متمدن ثابت میکردند خدا وجود ندارد و به خاطر اینکه صورتم موقع حرف زدنشان حالت خاصی نداشت، احتمالاً با عکسالعملهای بعدیام هم مخالفت میکردند، نوعی دیکتاتوری منحصربهفرد بود که آدم را از اینکه پیششان نباشد منصرف میکرد. میز به شکل معنیداری گرد بود و پایههایش با کفشهای چرمی گرانقیمت تماس میگرفتند و من داشتم چایی دومم را میخوردم و شکلات تلخ را از توی ظرف روبهرویم به ظرف کناری منتقل میکردم و دلم دستبند چوبی خانم شیکپوش طرف شرقی میز را میخواست.