612
یک نفر توی سرت هست که به آخر هر اتفاق خوب و بدی اضافه میکند «که چی؟» و اینطور رنگ همهچیز را از سفید یخی تا سیاه کلاغی به طیف بیخیال و گمی از خاکستری عوض کرده است.
یک نفر توی سرت هست که به آخر هر اتفاق خوب و بدی اضافه میکند «که چی؟» و اینطور رنگ همهچیز را از سفید یخی تا سیاه کلاغی به طیف بیخیال و گمی از خاکستری عوض کرده است.
بعد، آدمها و قصههایشان طور دیگری به نظر میآمدند؛ طور جدید و ناشناس دیگری.
زنی که با اطمینان گفت «اصلا برای همین روزا فرستادیمتون دورههای هلال احمر» مادر من بود. جواب سوالهایی که نپرسیده بودم را هم گرفتم.
کاش محکم بغلم میکردی و آنقدر در تو حل میشدم که با گوشهایت بشنوم و با چشمهایت ببینم و با خونی که توی رگهایت است، زنده بمانم.
مثل یک تکه سیانور، اسمش را زیر زبانم مخفی کردهام و یک روز با صدا زدنش، کار را تمام میکنم.
دستهایش چی؟ دستهای کسی که دروغ میگوید هم بعد از مدتی دروغگو میشوند؟
گاهی فکر میکنم «یعنی ممکن است کسی آنطور که من دوستش داشتم، بخواهدش؟» و بلافاصله جواب میدهم «کاش خیلی بیشتر از من…» و صورتم را توی بالش فرو میبرم.
برای تو نه؛ برای تصویری که از تو ساخته بودم و میپرستیدمش، دلم تنگ شده است.
اولش از بیشتر چیزهای واقعا خوبی که تا به حال دیده بودم، قشنگتر به نظر میآمد اما قلابی بود.
داشتیم چنگال تیز و سیاهش را خاک میکردیم و برای چند دقیقه یادمان رفته بود یکی تیزتر و سیاهترش آن بیرون کمین کرده است.
از آدمها بت نسازید و اگر ساختید، از همان فاصلهٔ دور بپرستیدش.
گاهی مجبور میشدم پوست تنم را تکهتکه دربیاورم و زخمش را ببندم؛ بوسیدن بالهای زخمیاش را دوست داشتم.
کاش دروغ نمیگفت یا کمتر میگفت یا لااقل وقتی میگفت، سرش را طوری میچرخاند که لبهاش در نزدیکترین فاصله از صورتم نباشد.
برگههای جزء بیستوسه از هم جدا شده بودند. «صافات» را از آخر به اول خواندم و به نظرم آمد باید همین الآن یک بند به وصیتنامهام اضافه کنم.
دروغهایش را توی کاغذکادوی طلایی براق میپیچید و آنقدر قشنگ به هم وصلشان میکرد که اصلا حیف بود گولش را نخوری.
مثل آن وقتها که خیال میکردم اگر شیشهٔ تلویزیون را بشکنم، آدمک موفرفری توی انیمیشن بغلم میکند، روزی چند بار دلم میخواهد گوشیام را بشکافم و صورتت را سفت بچسبم و به هیچ قیمتی نگذارم از دستم در بروی.
چند ساعت گریه کردم که موقع خداحافظی گریهام نگیرد. نتیجهاش؟ آنقدر گریهام گرفت که خداحافظی نکردم.
و بتهایی هستند که موقع شکستنشان زجر بیشتری میکشی؛ که تبرت کند میشود، که دستت یخ میزند و به طنابی که اصلاً نیست، چنگ میاندازی.
به هر کدام از آینههای شهر که میرسید، دیو روبهرویش زشتتر میشد.
از یک جایی به بعد میفهمی بیشتر فکرهای بدی که جرئت نداشتی به کارهای بد تبدیلشان کنی، معصومتر و حسابیتر از فکرها و کارهای خوبت بودند.
با پایی که از زانو قطع شده است، به طرفت میدوم. با دستی که آرنج و بازو ندارد، بغلم کن.
وقتی میبینمش، دلم طوری به جلز و ولز میافتد که تصمیم میگیرم به این زودیها سراغش را نگیرم؛ اما درست وقتی خداحافظی میکنیم، دستش را سفتتر میچسبم و نقشۀ قرار دفعۀ بعد را میکشم.
باران آنقدر تند و عصبانی میآمد که فکر کردم اگر اینجا بودی، لابد چهارخانههای پیراهنت را شکافته بود.
از آدمها بت میساختم و کمی بعدش، به دلیلی که زیاد واضح نبود، به نظرم دیگر شایستهٔ پرستش نمیآمدند و تبر را برمیداشتم و میشکستمشان؛ بعد میگذاشتمش رو شانهٔ بت بزرگ و فرار میکردم.