612

یک نفر توی سرت هست که به آخر هر اتفاق خوب و بدی اضافه می‌کند «که چی؟» و این‌طور رنگ همه‌چیز را از سفید یخی تا سیاه کلاغی به طیف بی‌خیال و گمی از خاکستری عوض کرده است.

607

بعد، آدم‌ها و قصه‌هایشان طور دیگری به نظر می‌آمدند؛ طور جدید و ناشناس دیگری.

606

زنی که با اطمینان گفت «اصلا برای همین روزا فرستادیمتون دوره‌های هلال احمر» مادر من بود. جواب سوال‌هایی که نپرسیده بودم را هم گرفتم.

605

شده است از کسی خیلی بدت بیاید ولی تا حد مرگ دلتنگش باشی؟

604

کاش محکم بغلم می‌کردی و آن‌قدر در تو حل می‌شدم که با گوش‌هایت بشنوم و با چشم‌هایت ببینم و با خونی که توی رگ‌هایت است، زنده بمانم.

600

به خودم اجازه می‌دهم از صمیم قلب از تو بدم بیاید.

595

مثل یک تکه سیانور، اسمش را زیر زبانم مخفی کرده‌ام و یک روز با صدا زدنش، کار را تمام می‌کنم.

589

دست‌هایش چی؟ دست‌های کسی که دروغ می‌گوید هم بعد از مدتی دروغ‌گو می‌شوند؟

584

گاهی فکر می‌کنم «یعنی ممکن است کسی آن‌طور که من دوستش داشتم، بخواهدش؟» و بلافاصله جواب می‌دهم «کاش خیلی بیشتر از من…» و صورتم را توی بالش فرو می‌برم.

583

برای تو نه؛ برای تصویری که از تو ساخته بودم و می‌پرستیدمش، دلم تنگ شده است.

581

از تو و تسلطی که به موضوع خواب‌هام داری، می‌ترسم.

578

اولش از بیشتر چیزهای واقعا خوبی که تا به حال دیده‌ بودم، قشنگ‌تر به نظر می‌آمد اما قلابی بود.

576

داشتیم چنگال تیز و سیاهش را خاک می‌کردیم و برای چند دقیقه یادمان رفته بود یکی تیزتر و سیاه‌ترش آن بیرون کمین کرده است.

575

چقدر نزدیک؟ لابه‌لای منافذ پوستم زندگی می‌کنی.

572

ساکت و طولانی دوستش دارم.

568

از آدم‌ها بت نسازید و اگر ساختید، از همان فاصلهٔ دور بپرستیدش.

566

گاهی مجبور می‌شدم پوست تنم را تکه‌تکه دربیاورم و زخمش را ببندم؛ بوسیدن بال‌های زخمی‌اش را دوست داشتم.

558

کاش دروغ نمی‌گفت یا کمتر می‌گفت یا لااقل وقتی می‌گفت، سرش را طوری می‌چرخاند که لب‌هاش در نزدیک‌ترین فاصله از صورتم نباشد.

554

برگه‌های جزء بیست‌وسه از هم جدا شده بودند. «صافات» را از آخر به اول خواندم و به نظرم آمد باید همین الآن یک بند به وصیت‌نامه‌ام اضافه کنم.

550

دروغ‌هایش را توی کاغذکادوی طلایی براق می‌پیچید و آن‌قدر قشنگ به هم وصلشان می‌کرد که اصلا حیف بود گولش را نخوری.

539

مثل آن وقت‌ها که خیال می‌کردم اگر شیشهٔ تلویزیون را بشکنم، آدمک موفرفری توی انیمیشن بغلم می‌کند، روزی چند بار دلم می‌خواهد گوشی‌ام را بشکافم و صورتت را سفت بچسبم و به هیچ قیمتی نگذارم از دستم در بروی.

538

چند ساعت گریه کردم که موقع خداحافظی گریه‌ام نگیرد. نتیجه‌اش؟ آن‌قدر گریه‌ام گرفت که خداحافظی نکردم.

536

و بت‌هایی هستند که موقع شکستنشان زجر بیشتری می‌کشی؛ که تبرت کند می‌شود، که دستت یخ می‌زند و به طنابی که اصلاً نیست، چنگ می‌اندازی.

533

به هر کدام از آینه‌های شهر که می‌رسید، دیو روبه‌رویش زشت‌تر می‌شد.

524

از یک جایی به بعد می‌فهمی بیشتر فکرهای بدی که جرئت نداشتی به کارهای بد تبدیلشان کنی، معصوم‌تر و حسابی‌تر از فکرها و کارهای خوبت‌‌ بودند.

520

با پایی که از زانو قطع شده است، به طرفت می‌دوم. با دستی که آرنج و بازو ندارد، بغلم کن.

511

وقتی می‌بینمش، دلم طوری به جلز و ولز می‌افتد که تصمیم می‌گیرم به این زودی‌ها سراغش را نگیرم؛ اما درست وقتی خداحافظی می‌کنیم، دستش را سفت‌تر می‌چسبم و نقشۀ قرار دفعۀ بعد را می‌کشم.

506

باران آن‌قدر تند و عصبانی می‌آمد که فکر کردم اگر اینجا بودی، لابد چهارخانه‌های پیراهنت را شکافته بود.

499

‏از آدم‌ها بت می‌ساختم و کمی بعدش، به دلیلی که زیاد واضح نبود، به نظرم دیگر شایستهٔ پرستش نمی‌آمدند و تبر را برمی‌داشتم و می‌شکستمشان؛ بعد می‌گذاشتمش رو شانهٔ بت بزرگ و فرار می‌کردم.

495

یک گور دسته‌جمعی درست وسط قلبم کشف کرده‌ام. همان‌جایی که یک روز پناهگاه تو بود.