از آدمها بت میساختم و کمی بعدش، به دلیلی که زیاد واضح نبود، به نظرم دیگر شایستهٔ پرستش نمیآمدند و تبر را برمیداشتم و میشکستمشان؛ بعد میگذاشتمش رو شانهٔ بت بزرگ و فرار میکردم.