554
برگههای جزء بیستوسه از هم جدا شده بودند. «صافات» را از آخر به اول خواندم و به نظرم آمد باید همین الآن یک بند به وصیتنامهام اضافه کنم.
برگههای جزء بیستوسه از هم جدا شده بودند. «صافات» را از آخر به اول خواندم و به نظرم آمد باید همین الآن یک بند به وصیتنامهام اضافه کنم.
توی نسخهٔ بعدی کتاب مقدس، هفت گاو چاق هفت گاو چاقتر از خودشان را تکهپاره میکنند.
آن قصه از کتاب که کسی چندتا نان دزدیده بود و بعدش یک حالت گرسنگی همیشگی داشت به خاطر کار بدش؛ همان حال، همان نفرین؛ اما گرسنگی خالی نه. گرسنگی به اضافهٔ هزارتا درد بیدرمان دیگر.
«وَ فَدَيناهُ بِذِبحٍ عظيم»ش کشک بود. چاقو گلوی اسماعیل را برید.
شرط اول؟ قول بدهی پشت جلد کتابت بنویسی «یکی به راه حقیقت نثار باید و نیست» و اجازه بدهی تا هر وقت که دلم بخواهد، ایمان نیاورم.
«و يا من لايحتاج فى قصصهم الى شهادات الشاهدين». منظور؟ «هیچی، فقط خواستم یادآوری کنم».
تا چند ماه قبل موردعلاقهام بود. حالا آنقدر از کتاب موردعلاقهام بدم میآيد که حتی حاضر نيستم بدهمش دست يک نفر ديگر يا کتابخانهای، جايی. ساعت ده همين امشب میگذارمش پشت در. مادرم تأکيد میکند بسماللهاش را جدا کنم.
آدمهایی هم هستند که موقع امانت گرفتن کتاب، محترم و دوستداشتنیاند و تو خیال میکنی لابد آنقدر محترم میمانند که به وقتش یا چند ماه بعد از وقتش، یا حتی چند سال بعد از وقتش کتابهای عزیزت را پس بدهند.