609
توی جعبهٔ اسباببازیشان که با روبان و مهره و پوشال پر شده بود و نفسنفس میزدند تا از پله بالا بیاورندش، چندتا جوجهٔ رنگی بود.
توی جعبهٔ اسباببازیشان که با روبان و مهره و پوشال پر شده بود و نفسنفس میزدند تا از پله بالا بیاورندش، چندتا جوجهٔ رنگی بود.
توی آینه زنی را دیدم که قلبش از جا درآمده بود و حفرهٔ روی سینهاش با سنگریزه پر شده بود.
توی کادوها گردنبند میخک و مروارید بود. جعبهاش را به صورتم چسباندم و بو کشیدم. یک مشت مسکّن قوی توی خودش داشت.
شهر به دلیل دیگری سیاهپوش بود و من آنقدر عزادار خودم بودم که به نظرم میآمد دفعهٔ اولی است که همهچیز جهان اینقدر با روز تولدم هماهنگ است.
وقتی شمع را فوت میکردم، دلم هیچ چیز بهخصوصی نمیخواست. گور همهٔ چیزهای بهخصوص را سالهای قبل کنده بودم.
هیچچیز اندازهٔ هدیهای که یک آدم مخصوص، مخصوصِ خودت درست کرده باشد، کیف نمیدهد.
«چقدر در کنار تو مغرورم» خامهای با تکههای انبه و شکلات سفید.
«برای نور چشمم، خواهرم که بیشتر از هرکسی شبیه باباست» را نوشته است روی جعبهٔ کادو. دلم نمیآید بسته را باز کنم. همانطور مجلسی گذاشتهامش جلوی چشم، راه افتادهام توی خانه، به خودم پزش را میدهم.
صورتم را چسباندم به بابای توی عکس و حالش را پرسیدم. تهریشش را خاراند و لبخند زد. حرفش را باور کردم.
عکسهای خوشحال توی آلبوم برای راضی نگهداشتن بزرگترهای خانه است. وگرنه از همان نگاتيو سوخته که اولين روز زندگیام را بلعيد، معلوم بود چقدر ميل به ماندن در من است.