597
موقع خداحافظی گفت «قبلترا معمولی رو به خوب بودی و الآن خوب رو به معمولی هستی؛ احتمالا برای همینه که الآن بیشتر دوستت دارم».
موقع خداحافظی گفت «قبلترا معمولی رو به خوب بودی و الآن خوب رو به معمولی هستی؛ احتمالا برای همینه که الآن بیشتر دوستت دارم».
گفتم: «تا وقتی که بتوانیم خیال کنیم، زندهایم»؛ گفت: «اصلا برای این زندهایم که بتوانیم خیال کنیم.»
اولی گفت «خل شدید؟ مگه میشه خودشون بیمارستان خودشونو بزنن؟» دومی نیشخند زد و ادامه داد «چرا نشه؟ مثل ما که خودمون هواپیمامونو زدیم» و سیگار بعدیاش را روشن کرد.
از پوست ملتهب صورتش که توی نقطههای بهخصوصی میپرید، از تکانهای گیج و بیموقع سرش، از چشمهاش، مخصوصا از چشمهاش معلوم بود چیزی را قایم میکند.
برایش نوشتم با خودش فیلم بیاورد. نوشتم «از اون خونآشامیا نباشه، تخیلی نمیخوام». پوزخند فرستاد و گفت «خونآشام که تخیل نیست. مگه اخبارو نمیبینی؟»
زخمش را پانسمان میکنم و قول شرف میدهم شنواییاش به همین زودیها برگردد؛ اما دروغ میگویم. چشمش را میبندد و ملحفه را روی سرش میکشد و صدای خروپفش بلند میشود؛ اما دروغ میگوید.
از چیزی که چشمهایش نشان میدهند، بدجنستر است؛ از چیزی که کلمههایش میگویند، مهربانتر.
هزارتا شمشیر آمادهٔ جنگ توی سرم بود. وقتی برایم نوشت «بیام نزدیک شرکت خیمه بزنم، وقتی اومدی بیرون تصادفی همو ببینیم، آشتی کنیم؟» غلافشان کردم.
از چند دقیقهٔ قبلش تا چند ساعت بعدش به نظرم میآمد آدمهای سیاهپوش نقابدار دنبالماند. برای چی؟ از دکهٔ سر خیابان برای رفیقم فیلیپموریس آبی خریده بودم.
گفتم: «کاش اون یهذره امیدیام که بعضیوقتا ته دلمون هست، نبود. نه اینکه اونطوری فلج بشه و دستوپا بزنه و مثلاً سرجاش باشه؛ ولی در اصل نباشه.» قیافهاش توی هم رفت و گفت: «از طرف خودت آرزو کن. من یه ذرهمو لازم دارم.»
هیچچیز اندازهٔ هدیهای که یک آدم مخصوص، مخصوصِ خودت درست کرده باشد، کیف نمیدهد.
تکهای از بهشت را توی آن پیکان سفید پیدا کردم که رد رنگینکمان را گرفته بود و آرامآرام به سمت دشت میرفت.
گفته بودم «مزههای گس و تلخو بیشتر دوس دارم». خندیده بود و گفته بود «پس کاش یهخرده کمتر مسلمون بودی» و بقیهٔ چاییاش را سر کشیده بود.
با خیال تخت بخواب. دنیا که به هفتسالگیمان برگشت، بیدارت میکنم.
«چشمهایش زهر داشت». کمکم پخش میشد توی خونت و جانت را میگرفت.
چه بلاهتی موج میزند لابهلای انگشتانت موقعی که برایش مینویسی: «ممنون، بهترم» و درست چند دقیقهٔ بعد احتمالاً وقتی از یک کشمکش طولانی با گوشیاش برمیگردد، جواب میدهد: «تو معنیدار میخندی. یه چیزی پشت این خنده، تو رو از پا درآورده» و سفت میبوسدت.
به قهرمان قصهای که فصل آخرش را مینوشت دل باخته بود و از طرف دیگر قول داده بود برساندش به دختر موطلایی صفحههای بعد. همینقدر مستأصل و مریض.
يکی از اين نامههای چندکلمهای مخصوص را که بلافاصله بعد از خواندن بايد سوزاند، نگه داشتهام. آنطرفش يک عکس فوری قديمی هست از اينهايی که انگار با ماهیتابه کوبيدهاند وسط صورت طرف. کلهقند توی دلم آب میکند.
بعد از مدتها به خوابت بيايد، آنهم با يک بشقاب پر از ازگيل جنگلی. بعد بنشيند همهاش را تنهايی بخورد.
میتوانست «کبوتر طوقدار» را به «کنت بیوای» طوری ربط بدهد که تو فکر کنی داری راجع به شبيهترين کلمههای جهان قصه میشنوی و با اينکه چيز زيادی از حرفهاش حالیات نمیشد، دوست داشتی شب و جاده همينطور کش بيايد و توی همان تاريکی زل بزنی به برق چشمهاش و آرزو کنی دفعهٔ بعد که میبينیاش اينهمه غمگين نباشد و از پنجرهٔ هواپيمای واقعیاش برايت دست تکان بدهد و فرياد بزند: «ديدی تانستم ابرا را بچوچانم؟» و تو اصلاً گريهات نگيرد و مطمئن بشوی همهٔ آنهايی که اينهمه پرواز را دوست دارند، بالاخره يک روز میپرند.
بيرون ايستاده بودی. بيرون کلمههای معمولی و سبک. يادم نمیآيد اولينبار توی کدام متن فرستادهامات داخل گيومه که اينقدر محکم ميخ کوبیدهای وسطش و از جايت جم نمیخوری. راستی، واقعاً از کی اينهمه زورت زياد شد؟
يک جايی از متن پيچيده بودم به هم. داشتم دعوا راه میانداختم. گلايههام را چسبانده بودم به پاراگراف بعد و آدمکهای خشمگين فرستاده بودم پیاش. نمیدانم از دستم دررفت يا از روی عمد آدمک آخری را مأمور کردم ببوسدش. از همهٔ نامهٔ چهلوهشت خطیام، جواب همان يک تکه را برايم پست کرد.
هديهاش جعبه نداشت، کاغذ کادو نداشت، حتی خودش آنقدر حوصله نداشت که صبر کند چند دقيقهٔ بعد برسم خانه. هديهاش را روی پله گذاشت و رفت. آن بالا، گوشهٔ راست صفحهٔ اول نوشته بود: «صد و چهارده روزه سيگار نکشيدم. تولدت مبارک رفيق.»
برايم نامه نوشت. توی نامه قلب داشت، «اگر ديدی تو را کردم فراموش» داشت. وقتی پاکت را باز میکردم، هشت سالم بود. وقتی میبستمش، مرده بودم.
لطفاً به قطار غمگینی که دستهام را به زور از شمال تا جنوب دنبال خودش کشانده حالی کن آن لکّهٔ پررنگ که تندتند از پونز نقشه دور میشود، تو نیستی.
روزنامهها را معمولاً نگه میدارد. با بعضیهایشان پنجره را برق میاندازد، بعضیها را میگذارد کف لانهٔ مرغ و خروس، بعضیها را هم میدهد به دختر همسایه برای الگوی خیاطیاش. بقیه را هم میاندازد دور، میگوید برکت خانه را میبرند. یک نفر اینجا جداً معتقد است روزنامههایی هستند که برکت خانهاش را میبرند.