597

موقع خداحافظی گفت «قبل‌ترا معمولی رو به خوب بودی و الآن خوب رو به معمولی هستی؛ احتمالا برای همینه که الآن بیشتر دوستت دارم».

586

+«از کجا به بعد بود که دیگر راستش را نگفت؟»

-«از اولش».

571

گفتم: «تا وقتی که بتوانیم خیال کنیم، زنده‌ایم»؛ گفت: «اصلا برای این زنده‌ایم که بتوانیم خیال کنیم.»

559

اولی گفت «خل شدید؟ مگه می‌شه خودشون بیمارستان خودشونو بزنن؟» دومی نیشخند زد و ادامه داد «چرا نشه؟ مثل ما که خودمون هواپیمامونو زدیم» و سیگار بعدی‌اش را روشن کرد.

546

از پوست ملتهب صورتش که توی نقطه‌های به‌خصوصی می‌پرید، از تکان‌های گیج و بی‌موقع سرش، از چشم‌هاش، مخصوصا از چشم‌هاش معلوم بود چیزی را قایم می‌کند.

517

برایش نوشتم با خودش فیلم بیاورد. نوشتم «از اون خون‌آشامیا نباشه، تخیلی نمی‌خوام». پوزخند فرستاد و گفت «خون‌آشام که تخیل نیست. مگه اخبارو نمی‌بینی؟»

512

زخمش را پانسمان می‌کنم و قول شرف می‌دهم شنوایی‌اش به همین زودی‌ها برگردد؛ اما دروغ می‌گویم. چشمش را می‌بندد و ملحفه را روی سرش می‌کشد و صدای خروپفش بلند می‌شود؛ اما دروغ می‌گوید.

484

از چیزی که چشم‌هایش نشان می‌دهند، بدجنس‌تر است؛ از چیزی که کلمه‌هایش می‌گویند، مهربان‌تر.

476

هزارتا شمشیر آمادهٔ جنگ توی سرم بود. وقتی برایم نوشت «بیام نزدیک شرکت خیمه بزنم، وقتی اومدی بیرون تصادفی همو ببینیم، آشتی کنیم؟» غلافشان کردم.

467

از چند دقیقهٔ قبلش تا چند ساعت بعدش به نظرم می‌آمد آدم‌های سیاه‌پوش نقاب‌دار دنبالم‌اند. برای چی؟ از دکهٔ سر خیابان برای رفیقم فیلیپ‌موریس آبی خریده بودم.

453

گفتم: «کاش اون یه‌ذره امیدی‌ام که بعضی‌وقتا ته دلمون هست، نبود. نه اینکه اون‌طوری فلج بشه و دست‌وپا بزنه و مثلاً سرجاش باشه؛ ولی در اصل نباشه.» قیافه‌اش توی هم رفت و گفت: «از طرف خودت آرزو کن. من یه ذره‌مو لازم دارم.»

425

هیچ‌چیز اندازهٔ هدیه‌ای که یک آدم مخصوص، مخصوصِ خودت درست کرده باشد، کیف نمی‌دهد.

421

تکه‌ای از بهشت را توی آن پیکان سفید پیدا کردم که رد رنگین‌کمان را گرفته بود و آرام‌آرام به سمت دشت می‌رفت.

398

روز تولدت چیزی توی صدایت هست. توی صدای من هم.

387

گفته بودم «مزه‌های گس و تلخو بیشتر دوس دارم». خندیده بود و گفته بود «پس کاش یه‌خرده کمتر مسلمون بودی» و بقیهٔ چایی‌اش را سر کشیده بود.

376

با خیال تخت بخواب. دنیا که به هفت‌سالگی‌مان برگشت، بیدارت می‌کنم.

358

«چشم‌هایش زهر داشت». کم‌کم پخش می‌شد توی خونت و جانت را می‌گرفت.

318

چه بلاهتی موج می‌زند لابه‌لای انگشتانت موقعی که برایش می‌نویسی: «ممنون، بهترم» و درست چند دقیقهٔ بعد احتمالاً وقتی از یک کشمکش طولانی با گوشی‌اش برمی‌گردد، جواب می‌دهد: «تو معنی‌دار می‌خندی. یه چیزی پشت این خنده، تو رو از پا درآورده» و سفت می‌بوسدت.

315

به قهرمان قصه‌ای که فصل آخرش را می‌نوشت دل باخته بود و از طرف دیگر قول داده بود برساندش به دختر موطلایی صفحه‌های بعد. همین‌قدر مستأصل و مریض.

290

يکی از اين نامه‌های چندکلمه‌ای مخصوص را که بلافاصله بعد از خواندن بايد سوزاند، نگه ‌داشته‌ام. آن‌طرفش يک عکس فوری قديمی هست از اين‌هايی که انگار با ماهی‌تابه کوبيده‌اند وسط صورت طرف. کله‌قند توی دلم آب می‌کند.

280

بعد از مدت‌ها به خوابت بيايد، آن‌هم با يک بشقاب پر از ازگيل جنگلی. بعد بنشيند همه‌اش را تنهايی بخورد.

262

می‌توانست «کبوتر طوق‌دار» را به «کنت بی‌وای» طوری ربط بدهد که تو فکر کنی داری راجع به شبيه‌ترين کلمه‌های جهان قصه می‌شنوی و با اينکه چيز زيادی از حرف‌هاش حالی‌ات نمی‌شد، دوست داشتی شب و جاده همين‌طور کش بيايد و توی همان تاريکی زل بزنی به برق چشم‌هاش و آرزو کنی دفعهٔ بعد که می‌بينی‌اش اين‌همه غمگين نباشد و از پنجرهٔ هواپيمای واقعی‌اش برايت دست تکان بدهد و فرياد بزند: «ديدی تانستم ابرا را بچوچانم؟» و تو اصلاً گريه‌ات نگيرد و مطمئن بشوی همهٔ آن‌هايی که اين‌همه پرواز را دوست دارند، بالاخره يک روز می‌پرند.

255

بيرون ايستاده بودی. بيرون کلمه‌های معمولی و سبک. يادم نمی‌آيد اولين‌بار توی کدام متن فرستاده‌ام‌ات داخل گيومه که اين‌قدر محکم ميخ کوبیده‌ای وسطش و از جايت جم نمی‌خوری. راستی، واقعاً از کی اين‌همه زورت زياد شد؟

247

يک جايی از متن پيچيده بودم به هم. داشتم دعوا راه می‌انداختم. گلايه‌هام را چسبانده بودم به پاراگراف بعد و آدمک‌های خشمگين فرستاده بودم پی‌اش. نمی‌دانم از دستم دررفت يا از روی عمد آدمک آخری را مأمور کردم ببوسدش. از همهٔ نامهٔ چهل‌وهشت خطی‌ام، جواب همان يک ‌تکه را برايم پست کرد.

241

هديه‌اش جعبه نداشت، کاغذ کادو نداشت، حتی خودش آن‌قدر حوصله نداشت که صبر کند چند دقيقهٔ بعد برسم خانه. هديه‌اش را روی پله گذاشت و رفت. آن بالا، گوشهٔ راست صفحهٔ اول نوشته بود: «صد و چهارده روزه سيگار نکشيدم. تولدت مبارک رفيق.»

219

توی ستون اشیاء نوشته بود «زن».

215

برايم نامه نوشت. توی نامه قلب داشت، «اگر ديدی تو را کردم فراموش» داشت. وقتی پاکت را باز می‌کردم، هشت سالم بود. وقتی می‌بستمش، مرده بودم.

201

لاک لیمویی اکریلی به این روزهای خودت بیشتر می‌آید. برای این روزهای من همان دستمال آبی جادویی‌ات را کادو کن که گریه‌های طولانی را بند می‌آورد.
 

177

لطفاً به قطار غمگینی که دست‌هام را به زور از شمال تا جنوب دنبال خودش کشانده حالی کن آن لکّهٔ پررنگ که تندتند از پونز نقشه دور می‌شود، تو نیستی.

170

روزنامه‌ها را معمولاً نگه می‌دارد. با بعضی‌هایشان پنجره را برق می‌اندازد، بعضی‌ها را می‌گذارد کف لانهٔ مرغ‌ و خروس، بعضی‌ها را هم می‌دهد به دختر همسایه‌ برای الگوی خیاطی‌اش. بقیه‌ را هم می‌اندازد دور، می‌گوید برکت خانه را می‌برند. یک نفر اینجا جداً معتقد است روزنامه‌هایی هستند که برکت خانه‌اش را می‌برند.