615
به قصد کشت بغلم کن.
کاش روشنی از قلبم قهر نکرده باشد؛ کاش فقط راه را گم کرده باشم.
یک امید دور و خیلی بزرگ دلم میخواهد که تا قبل از رسیدنش همهچیز تمام شده باشد.
کاش فالگیری، جادوگری چیزی باشد که خطهای عمیق کف دستم را خوب تعبیر کند، که دلم را آنقدر گرم کند تا فریبش را بخورم و از ذوق داروندارم را به پایش بریزم.
تنم لباس یکدست آبی بیمارستان را میخواهد که قرار است فردا صبح خیلی زود با کفن عوضش کنند.
از همان بقچههای خالخالی توی انیمیشن دلم میخواهد که برای همهٔ چیزهای مهم جا داشتند و میتوانستی به یک تکه چوب ببندیاش و روی شانهات بیندازی و راه بیفتی.
کاش توی قصهای زندگی میکردیم که واقعاً غول داشت. اینجا تا چشم کار میکند، طلسم است و چراغ جادوهای قلابی.
کاش یک نفر خبر خوبی برایمان بیاورد یا کوچکترین نشانه از خبری که حتی راست نیست اما خوب است.
یک نفر که زورش خیلی بیشتر است، بردارد قصهٔ این روزهایمان را بنویسد. کلمه به کلمه، با اسمهای مستعار و سخت. دربارهٔ مردمی که سنگ به شکمهایشان بسته بودند و عوض خون، توی رگهایشان زهر جاری بود.
ممنون که به رویمان نمیآورید چقدر لاغر شدهایم و ساکتیم و چشمهایمان دیگر برق نمیزنند. واقعاً خیلی ممنون.
دربارهٔ غمی که گوشهٔ چشمهای آدم هست، چیزی نگوید. سعی نکند سر دربیاورد، آرام کند، بخنداند. سعی کند نداند. بیشتر سعی کند.
اول ماشین قراضهای که تویش یک بچه بغلدست بابای خسته و شوماخرش کیف دنیا را میکند، دوم آمبولانس، سوم آتشنشانی. «نیسان آبی هم که قبلاً رفته است».
تا وقتی بچههايتان نفس میکشند، نميريد. اين اولين حقی است که به گردنتان دارند.
قرصی، دانهٔ گیاهی، چیزی باید باشد که وقتی مسیر دهانت را رد میکند همهٔ روزهای قبل را از یادت ببرد. همهاش را.
چشمهايمان را ببنديم و بعدش دنيا بيفتد دست تانکهای مهربان که از خرطومشان پرنده و درخت شليک میشود.
سوار قايقش بشوم و برويم آن دورها. موقع برگشت پارو زدن يادش برود.
من خوبم همهچيز سر جايش است» نقش خيلی سختی است، از آدمها توقع نداشته باشيد همهٔ بيستوچهار ساعت عالی بازیاش کنند. بعضی وقتها اجازه بدهيد از دستشان در برود، کم بياورند، بد بشوند. گاهی همانطور کجوکوله و دماغو بغلشان کنيد.
آن گوشیهای هیولایی لعنتیتان را کمی آنطرفتر بگیرید. بگذارید گاهی صورتتان را تماشا کنیم.
اين وضع که تو دوستم داری، من را از خودم میترساند. اندازهٔ تحمل زنی معمولی وسط يک مجلهٔ زرد که بند آخر داستان دستش میآيد قهرمانش او را با زن ديگری اشتباه گرفته است، دوستم داشته باش.
بازی را به هم بزنیم. از این میز، این آدمهای شیک، این ساختمان بلند فاصله بگیریم. چکمه پایمان کنیم و لباس یکسره بپوشیم و راه بیفتیم بین پرنده فروشیها. زخمهایشان را ببوسیم، بالهایشان را برق بیندازیم، آرزوهایشان را بشنویم، نقشههایشان را برای فرار.
یا جنگ را ادامه بده یا بیا جوری صلح کنیم که جایش روی صورتم بماند.
به فرشتهٔ مرگ بگو کلید را جوری توی در بچرخاند که خیال کنم تو آمدهای.
به نردههای کاهگلی ایوان یک روستای خیلی دور تکیه داده باشی و شلوارت را از نزدیکیهای مچ فرستاده باشی توی جوراب ضخیم و کف دست و ناخنهایت حنایی باشد و با دقت پیراهن قرمز و نارنجی دختری که واقعاً مال خودت است را مرتب کنی.
هرچقدر هم که آن پشتها قایمش کنی، دکمههای ژاکت خرماییاش یک روز از بین لبهایت بیرون میپرد. با صدای بلند دربارهاش حرف بزن.
کتابهای تاریخ را خودم راضی میکنم. تو فقط به پیشگوها سفارش کن آمدنت را جلو بیندازند.
پلّهای باید باشد که وقتی پایت را رویش میگذاری، بتوانی کفشت را برای همیشه دربیاوری و مطمئن باشی پلّهٔ بعدی در کار نیست.
به خیالبافیهای خیابان اهمیت نده. بدون برنامهریزی قبلی بیا.
یک نفر باشد ساعت پنجِ هرروز بیاید دست تکان بدهد. اسم نپرسد، از لبخند یا عینک آفتابی آدم تعریف نکند، صدایش زیاد خوب یا قیافهاش زیاد مهربان نباشد، متوجه نشود حال آدم بد است یا اگر متوجه شد صدایش را درنیاورد، آدم را ببرد جایی که شرایط روبهرو نشستن نداشته باشد، چاییاش که تمام شد منتظر دست تکان دادن نماند، به زبان خوش برود، جز همان ساعتِ خودش وقتهای دیگر آنطرفها پیدایش نشود یا توی خیابان اگر تصادفی همدیگر را دیدیم به روی خودش نیاورد، حق نداشته باشد دلش تنگ بشود یا دل آدم را تنگ کند. بعداً اگر شد، بعضی چیزها را برایش توضیح میدهم. اگر هم نشد، توضیح نخواهد.