567
یک امید دور و خیلی بزرگ دلم میخواهد که تا قبل از رسیدنش همهچیز تمام شده باشد.
یک امید دور و خیلی بزرگ دلم میخواهد که تا قبل از رسیدنش همهچیز تمام شده باشد.
با فکر مرگ چشمم را میبندم و خواب تشییع جنازهام را میبینم و بیدار که میشوم، از گریههای شب قبل بالشم خیس است.
باید گوشیاش را با خودش خاک میکردیم تا جرئت نکند چند روز بعد از مرگش خبر نوبت واکسنش را برایمان بیاورد.
از زنگ تلفن خانه میترسم. از لرزش گوشی. از تماسهای بیپاسخ که با ۹۱۱ شروع میشوند. از پچپچههای اول صبح گوشهٔ آشپزخانه که بیشترشان خبر مرگاند.
استخوانهای قدیمی و مرغوب که حتی اگر زیرِ زمین قایمشان کنی، درخت میشوند.
چقدر دلم میخواهد دربارهٔ مرگ حرف بزنم. با یک نفر که درست اندازهٔ من نمیفهمدش.
جمعکردن تکهپارههای تنی که مال خودت است، زمين را کندن با دستهای خودت، تکههای ديگر را توی گودال انداختن و خاک پاشيدن، بيرون ماندن دستها.
مردی که نمیتوانست برای دخترش عروسک بخرد، به چرخهای کاميونی که يک روز از روبهرو آمد و دستی که پتوی پلنگی را روی تکههای بدنش مرتب کرد، مديون است.
به فرشتهٔ مرگ بگو کلید را جوری توی در بچرخاند که خیال کنم تو آمدهای.