351
و دستهای من چقدر برای بغل کردنش کوچک بودند.
کاش واقعاً دنیای دیگری در کار باشد. لااقل آن قسمتش که پردهها کنار میروند.
همهچيز معمولی به نظر میرسد. بلند میشوی، خودت را میتکانی، راه میافتی، میجنگی، حتی گاهی لبخند میزنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ میاندازد به تنت، به جانت، به همانجايی از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.
حرف دلت را بپیچی توی هزار لایه و در دورترین فاصله از زبانت دفنش کنی.
«همش کشکه، همش دوغه، غم و غصه دروغه. میخندن همه قاهقاه، چهقد خوبه خدایا» موضوع ایمیلش است. یک نقاشی خوشحال از جانوری شبیه قورباغه با چشمهای مهربان و قلنبه را هم ضمیمه کرده است. دختر خواهرم، سیزده ساله.
یکجور مریضی مزمن هم هست که دلت میخواهد همهچیز را تنهایی حل کنی. تنهاییِ تنهایی. اما زورت نمیرسد و حل میشوی توی همهچیز. تنهایی حل میشوی.
کلمههای خوب گاهی توی دهانهای بد نمیچرخند. برای همین ما بدها معمولاً اسمتان را صدا نمیزنیم. ما فقط برایتان تعریف میکنیم قوطی زعفران و بستهٔ زرشکمان ته کشیده است. ما از این حرف منظور مشخصی داریم که مطمئنیم معنیاش را میدانید.
توی کارت ملی جدید قیافهام شبیه خرگوش غمگینی است که راه علفزار را گم کرده باشد.
گاهی فکر میکنم کاش توی مشتم جا میشدی یا من توی مشت تو یا پشت پلکهای هم. یا هرجایی که وقتی یکی از خانه دور میشود، آنیکی آنقدر نزدیک خودش داشته باشدش که خیالش را از همهچیز راحت کند. راستی، برنمیگردی بابا؟
چه شانسی آوردیم که سهممان از داشتن آدمهای خوب مشروط به خوب بودن خودمان نیست. آنجوری بود، به منیکی از هیچکدامشان هیچ سهمی نمیرسید.
روی صورتش که دست میکشد، چیزی شبیه خون از بلندی ریش و چانهاش پایین میچکد. من فکر میکنم دارم فیلم میبینم، تو انگشت اشارهات را قایم میکنی.