351

و دست‌های من چقدر برای بغل کردنش کوچک بودند.

350

کاش واقعاً دنیای دیگری در کار باشد. لااقل آن قسمتش که پرده‌ها کنار می‌روند.

349

همه‌چيز معمولی به نظر می‌رسد. بلند می‌شوی، خودت را می‌تکانی، راه می‌افتی، می‌جنگی، حتی گاهی لبخند می‌زنی. اما دلت گرم نيست، چیزی چنگ می‌اندازد به تنت، به جانت، به همان‌جايی از قلبت که هميشه قرص بود. بابا نداشتن تقریباً این شکلی است.

348

حرف دلت را بپیچی توی هزار لایه و در دورترین فاصله از زبانت دفنش کنی.

347

«همش کشکه، همش دوغه، غم و غصه دروغه. می‌خندن همه قاه‌قاه، چه‌قد خوبه خدایا» موضوع ایمیلش است. یک نقاشی خوشحال از جانوری شبیه قورباغه با چشم‌های مهربان و قلنبه را هم ضمیمه کرده است. دختر خواهرم، سیزده ساله.

346

یک‌جور مریضی مزمن هم هست که دلت می‌خواهد همه‌چیز را تنهایی حل کنی. تنهاییِ تنهایی. اما زورت نمی‌رسد و حل می‌شوی توی همه‌چیز. تنهایی حل می‌شوی.

345

کلمه‌های خوب گاهی توی دهان‌های بد نمی‌چرخند. برای همین ما بدها معمولاً اسمتان را صدا نمی‌زنیم. ما فقط برایتان تعریف می‌کنیم قوطی زعفران و بستهٔ زرشکمان ته کشیده است. ما از این حرف منظور مشخصی داریم که مطمئنیم معنی‌اش را می‌دانید.

344

توی کارت ملی جدید قیافه‌ام شبیه خرگوش غمگینی است که راه علف‌زار را گم کرده باشد.

343

گاهی فکر می‌کنم کاش توی مشتم جا می‌شدی یا من توی مشت تو یا پشت پلک‌های هم. یا هرجایی که وقتی یکی از خانه دور می‌شود، آن‌یکی آن‌قدر نزدیک خودش داشته باشدش که خیالش را از همه‌چیز راحت کند. راستی، برنمی‌گردی بابا؟

342

چه شانسی آوردیم که سهممان از داشتن آدم‌های خوب مشروط به خوب بودن خودمان نیست. آن‌جوری بود، به من‌‌‌یکی از هیچ‌کدامشان هیچ سهمی نمی‌رسید.

341

روی صورتش که دست می‌کشد، چیزی شبیه خون از بلندی ریش و چانه‌اش پایین می‌چکد. من فکر می‌کنم دارم فیلم می‌بینم، تو انگشت اشاره‌ات را قایم می‌کنی.

340

مثل زمان دایناسورهای پرنده که حرف دلشان را با جا گذاشتن تکهٔ گوشتی، تخم جانوری، چیزی در مسیر رفت‌و‌آمد دایناسوری که خیلی دوست داشتند نشانش می‌دادند. مثل برق چشم‌های وحشی‌شان موقعی که از دور می‌دیدند طرف خسته و گرسنه رسیده بالای سر شکار.