339
گاهی آنقدر وحشت میکنی از جهانی که او را ندارد، آنقدر کم میآوری، آنقدر بد میشوی که فقط به فکرت میرسد بهزور خودت را بخوابانی تا مثلاً فراموش کنی. بعد، خوابش را میبینی.
گاهی آنقدر وحشت میکنی از جهانی که او را ندارد، آنقدر کم میآوری، آنقدر بد میشوی که فقط به فکرت میرسد بهزور خودت را بخوابانی تا مثلاً فراموش کنی. بعد، خوابش را میبینی.
از یک جایی به بعد همهچیز به دو قسمت «موقعی که بود» و «از وقتی که نیست» تقسیم میشود.
یا مهماند یا قرار است بعداً مهم بشوند یا احتمالاً آرزویش را دارند. پیدا کردن آدمی که جزء این سهتا دسته نباشد و برنامه هم نداشته باشد دستهاش را عوض کند، کار سختی شده است.
سقف خانهٔ کوچکشان از تکههای حلب و نایلون است. بقیهی اجزایش هم ترکیبی از آجر و گونی برنج و بعضی چیزهای دیگر که نمیشود گفت. دلش میخواهد وقتی بزرگ شد «کارگر شالیکوبی» بشود. برای اینکه «گونیهای اضافه را جمع کند ببرد خانه».
نامه یا مهمان؟ نامه. نامهٔ خیلی طولانی. با دستخط خرچنگقورباغهای بابای آدم.
شربت تازه عصارهٔ بادامزمینی داشت. وقتی درش را باز کردم، اتاق مزرعهٔ بادام شده بود و دلم تنهایی زنی را خواسته بود با کلاه حصیری و دستهای آشولاش که تنش بوی گلاب و ویکس میداد.
وقتی نشستهای برایش آب پرتقال میگیری و با قاشق مرباخوری میچکانی توی دهانش و دور لبش را تمیز میکنی و دلت غنج میزند موقعی که انگشتت را میبوسد، یکدرهزار فکرش را نمیکنی سال بعد این موقع پیشت نباشد و کلاً هیچ جای دیگری هم نباشد و دنیا خیلی بیشتر از اندازهای که قبلاً بود، به نظرت مهمل بیاید.
چقدر دلم میخواهد دربارهٔ مرگ حرف بزنم. با یک نفر که درست اندازهٔ من نمیفهمدش.
دربارهٔ غمی که گوشهٔ چشمهای آدم هست، چیزی نگوید. سعی نکند سر دربیاورد، آرام کند، بخنداند. سعی کند نداند. بیشتر سعی کند.
اول ماشین قراضهای که تویش یک بچه بغلدست بابای خسته و شوماخرش کیف دنیا را میکند، دوم آمبولانس، سوم آتشنشانی. «نیسان آبی هم که قبلاً رفته است».