339

گاهی آن‌قدر وحشت می‌کنی از جهانی که او را ندارد، آن‌قدر کم می‌آوری، آن‌قدر بد می‌شوی که فقط به فکرت می‌رسد به‌زور خودت را بخوابانی تا مثلاً فراموش کنی. بعد، خوابش را می‌بینی.

338

از یک جایی به بعد همه‌چیز به دو قسمت «موقعی که بود» و «از وقتی که نیست» تقسیم می‌شود.

337

یا مهم‌اند یا قرار است بعداً مهم بشوند یا احتمالاً آرزویش را دارند. پیدا کردن آدمی که جزء این سه‌تا دسته نباشد و برنامه هم نداشته باشد دسته‌اش را عوض کند، کار سختی شده است.

336

سقف خانهٔ کوچکشان از تکه‌های حلب و نایلون است. بقیه‌ی اجزایش هم ترکیبی از آجر و گونی برنج و بعضی چیزهای دیگر که نمی‌شود گفت. دلش می‌خواهد وقتی بزرگ شد «کارگر شالی‌کوبی» بشود. برای اینکه «گونی‌های اضافه را جمع کند ببرد خانه».

335

نامه یا مهمان؟ نامه. نامهٔ خیلی طولانی. با دست‌خط خرچنگ‌قورباغه‌ای بابای آدم.

334

شربت تازه عصارهٔ بادام‌‌زمینی داشت. وقتی درش را باز کردم، اتاق مزرعهٔ بادام شده بود و دلم تنهایی زنی را خواسته بود با کلاه حصیری و دست‌های آش‌ولاش که تنش بوی گلاب و ویکس می‌داد.

333

توی چشم‌هایش یک آبادی کوچک هست. گرم و کم‌آب، دور، اما امن.

332

وقتی نشسته‌ای برایش آب پرتقال می‌گیری و با قاشق مرباخوری می‌چکانی توی دهانش و دور لبش را تمیز می‌کنی و دلت غنج می‌زند موقعی که انگشتت را می‌بوسد، یک‌در‌هزار فکرش را نمی‌کنی سال بعد این موقع پیشت نباشد و کلاً هیچ جای دیگری هم نباشد و دنیا خیلی بیشتر از اندازه‌ای که قبلاً بود، به نظرت مهمل بیاید.

331

چقدر دلم می‌خواهد دربارهٔ مرگ حرف بزنم. با یک نفر که درست اندازهٔ من نمی‌فهمدش.

330

دربارهٔ غمی که گوشهٔ چشم‌های آدم هست، چیزی نگوید. سعی نکند سر دربیاورد، آرام کند، بخنداند. سعی کند نداند. بیش‌تر سعی کند.

329

اول ماشین قراضه‌ای که تویش یک بچه بغل‌دست بابای خسته و شوماخرش کیف دنیا را می‌کند، دوم آمبولانس، سوم آتش‌نشانی. «نیسان آبی هم که قبلاً رفته است».

328

رفته بودم سالن کناری چایی بخرم. کمتر از دو دقیقهٔ بعد هم برگشتم ولی کوله‌پشتی‌ام سر جایش نبود. چندتا کتاب تویش داشتم و ژاکت و عینک و ظرف آب. توی جیب کوچکش هم مسواک و مهر و نصف بسته چوب‌شور کنجدی. کاش لااقل عینکم به صورتش بیاید.